▓█♦OnYx♦█▓

 



روش تعیین جنسیت مگس!!!....بیبنید...



خانمی به آشپزخانه رفت و دید همسرش با یک مگس کش ایتطرف و آنطرف آشپزخانه میچرخد. پرسید:

چیکار میکنی؟!

همسرش پاسخ داد: مگس شکار میکنم!

آه چندتا کشتی تا حالا؟

پنج تا، سه تا مذکر و دو مونث!!!

همسرش با تعجب پرسید: چطور جنسیتشون رو تشخیص دادی؟!!!

شوهرش گفت: آخه سه تاشون روی شیشه آبجو بودن و دو تا روی تلفن!!!

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:داستان طنز,طنز,داستان کوتاه,ساعت 23:55 توسط فرزاد| |

 

 

 

 

 

 داستان آبکی!!!

 

 

 

قطره ها در پشت سد، صف بسته بودند و یکدیگر را به سمت درییچه هل میدادند.

هر کدام از قطره ها در حالی که برای خروج به دریچه نزدیک میشدند، ضمن هل دادن بقیه، برای گذران وقت از گذشته و آینده خود حرف میزدند...

یکی از قطره ها مدام عطسه میکرد و مدعی بود با آب شدن برف کوه ها به آنجا آمده، گفت:

من یکی از سرما و دربدری خسته شده ام. دلم میخواهد از این به بعد، زمستان ها در لوله آب گرمکن زندگی کنم...البته پسرخاله ام در یکی از کشورهای خارجی به نام شوفاژ زندگی میکند . قرار است برایم دعوتنامه بفرستد...

 

البته ادامه داستان در حال نوشتن هستش!!!

 

 

 

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان کوتاه,ساعت 17:14 توسط فرزاد| |

بعد دو سه هفته میخوام یه آپ با یه داستان بذارم...

داستان خیلی قشنگیه...حتما بخونینش...و زود قضاوت نکنین!!!

 

زود قضاوت نکنین

سربازی که پس از جنگ ویتنام میخواست به خانه برگردد در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسکو به والدینش گفت: " پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من میخوام به خانه بازگردم. ولی خواهشی از شما دارم...دوستی دارم که مایلم او را نیز با خود به خانه بیاورم...

 

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 17 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه و پندآموز,داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان,ساعت 19:23 توسط فرزاد| |

 

یه داستان پندآموز دیگه...

 

... وحالا داستان:

روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت، گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من، چه زمانی درگذشت ؟؟؟!!!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟؟؟...


ادامه مطلب

بازم داستان...

یه داستان طنز دیگه براتون آماده کردم...خیلی باحاله...

این داستان طنز درباره ی اینه که اگر کریستوف کولمب زن داشت چی میشد؟؟؟

 

 

... و حالا داستان:

اگر کريستوفر کلمبوس ازدواج کرده بود، ممکن بود هيچگاه قاره امريکا را کشف نکند!!! چون بجاي برنامه ريزي و تمرکز در مورد يک چنين سفر ماجراجويانه اي، بايد وقتش را به جواب دادن به همسرش در مورد سوالات زير مي گذراند: 

........

 

بقیه داستان در ادامه مطلب...
 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه,داستان طنز,داستان زیبا,داستان,داستان عاشقانه,داستان پندآموز,ساعت 11:19 توسط فرزاد| |

یه داستان خیلی خیلی قشنگ و پند آموز...

...

برین...

ادامه......

مطلب............


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان طنز,داستان,داستان خنده دار,داستان پندآموز,ساعت 21:26 توسط فرزاد| |

داستانی زیبا و طنز...

خیلی قشنگه بخونینش...

 

 

ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان طنز,داستان,داستان خنده دار,داستان پندآموز,ساعت 21:15 توسط فرزاد| |

داستان طنز و پند آموز برای شما!!!

 

ادامه مطلبه...


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 2 اسفند 1389برچسب:داستان کوتاه,داستان زیبا,داستان طنز,داستان,داستان خنده دار,داستان پندآموز,ساعت 21:7 توسط فرزاد| |

اینم داستان چهارم...خیلی قشنگه...میگی نه...تا آخر بخون اگه خوب نبود اونوقت نظر نده....ولی اگه حال کردی، باید نظر بدی!!!

 

...و حالا داستان:

استجابت دعا

روزی مردی خوابی عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه میکند...

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها، از زمین میرسند، باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند...مرد از فرشته پرسید: شما چکار میکنید؟؟؟...

 

بقیه اش ادامه مطلب...


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 30 بهمن 1389برچسب:استجابت دعا,داستان استجابت دعا,داستان پندآموز,داستان کوتاه,داستان,ساعت 1:53 توسط فرزاد| |


Power By: LoxBlog.Com